دست ناپیدا برنده سیمرغ بلورین جلوههای ویژه از جشنواره فیلم فجر شد. شخصیت اصلی فیلم خبرنگار است که قصد دارد برای عکاسی به خط مقدم جبهه برود، اما چیزی میبیند و تجربهای را از سر میگذراند که او را متحول میکند. به بهانه اکران این فیلم به شکل حضوری با انسیه شاهحسینی گفتوگو کردیم که در ادامه از نظر میگذرانید.
این روزها مصادف با گرامیداشت روز خبرنگار است و در فیلم شما هم اتفاقات از زاویه نگاه یک خبرنگار رخ میدهد. همین مسأله بهانهای برای تماشای شجاعت و صبر زنان پشت جبهه میشود. چطور به ایده ساخت این فیلم رسیدید؟
خوشحالم که این گفتوگو همزمان با روز خبرنگار انجام میشود. چون بخش بزرگی از زندگی من در حوزه خبرنگاری گذشته و هرچه دارم و ندارم از همین دوران است. خبرنگاری حالوهوای غریبی دارد. بهنظرم خبرنگاری همیشه در نوک پیکان حمله است، اما متأسفانه در جامعه ما به آن بها داده نمیشود و با فرهنگ واقعی خبرنگاری آشنا نیستیم. بعضیها فکر میکنند خبرنگار فقط میرود چیزی را میبیند و چندخطی راجع به آن مینویسد در حالی که اصلا اینطور نیست. خبرنگار تا زخمی نشود و تا خراش برندارد نمیتواند حقیقت ماجرا را بازتاب دهد. باید دلش از جنس همان اتفاق باشد و بهدرد بیاید تا بتواند آن را بهدرستی منعکس کند. من هشتم آذر سال ۱۳۶۰ بهعنوان خبرنگار جنگی به جنوب کشور اعزام شدم. این اعزام همزمان با عملیات طریقالقدس بود که منجر به آزادسازی بستان شد. موضوع فیلم دست ناپیدا همین است. در فیلم، یک پاسدار به خبرنگار میگوید: «اینجا بعد از ۱۸ماه از دست دشمن آزاد شده». بستان واقعا ۱۸ماه در اشغال دشمن بود؛ بنابراین آنجا هر لحظه خطر وجود داشت. چون دشمن منطقه را میشناخت و آنجا زندگی کرده بود. همان زمان، برای اولین بار با مقوله «لباسشویی جبهه» آشنا شدم.
فرآیند لباسشویی در جبهه به چه صورت بود؟
ابتدا فقط لباسهای مجروحان را که از بیمارستانها میآمدند میشستند و به معراجالشهدا منتقل میکردند. بعد بهتدریج پتوهای بیمارستانی، لباسهای پزشکان، روپوشها و حتی تجهیزات پزشکی هم اضافه شد. یادم میآید در بعضی روپوشهای پزشکی هنوز گوشی پزشکی جا مانده بود. اینها تجربیاتی بودند که قبل از خواندن رمان «حوض خون» با آنها آشنا شده بودم. من لباسها را نمیشستم بلکه از کودکی عاشق آتش بودم. هر جا بروم دوست دارم آتش روشن کنم. در جبهه هم وقتی لباسها را میآوردند، بعضی را اول با آب میشستند تا خونابهها از بین برود، اما لباسهایی را که قابل استفاده نبود میسوزاندم. گاهی در جیب لباسها شیشههای عطر پیدا میکردیم که وقتی در آتش میافتاد، میترکید و بوی خاصی در فضا پخش میشد؛ بویی ترکیبشده از خون، باروت و عطری که نمیتوان توصیفش کرد. از آن طرف، بعضی لباسها وصله میخوردند. یعنی اگر قسمتی از لباس سالم بود، همان بخش را جدا میکردند و از آن برای وصله زدن به لباسهای دیگر استفاده میکردند. در فیلم هم خانمی که خیاطی بلد است، میگوید: «وصلهزنی در خیاطخانه تبدیل شده به هنر پستمدرن». واقعا همینطور بود. چون بریدن و وصله زدن لباس رزمندهای که قرار بود دوباره به خط برگردد، نیاز به مهارت داشت. اگر به فیلمهای مستند آن دوران دقت کنید، میبینید قسمتهایی از لباس بعضی رزمندهها رنگهای متفاوت دارند. بهعنوان مثال، جیبشان تیرهتر یا آستینشان پررنگتر است که همان وصلههاست. بعضی لباسها را هم که اصلا قابل استفاده نبود خودم با چوب در آتش میریختم که شبیه حس پرواز یا رهایی بود.
فکر میکنید چه تفاوتهایی بین داستان «حوض خون» و «دست ناپیدا» وجود دارد؟
موضوع «حوض خون» فاطمهسادات میرعالی به یکی دو سال بعد از آزادسازی بستان مربوط میشود و داستان آن در اندیمشک میگذرد ولی قصه فیلم «دست ناپیدا» در اهواز و کنار کارون شکل گرفته است. مادر شهید حسین علمالهدی که از بنیانگذاران این حرکت بود، از سوی امام خمینی (ره) مورد خطاب قرار گرفت. ایشان فرموده بودند: «چرا زنان ما با آن همه توانایی، فقط مربا درست میکنند؟ چرا فقط بافتنی میبافند یا پسته بستهبندی میکنند؟ چرا در جبههها حضور فعالتری ندارند؟» بعد از این صحبتها، گروهی از زنان (حدود ۱۰ نفر) به خطوط مقدم اعزام شدند و برای رزمندهها آشپزی میکردند و به آنها غذای گرم میدادند. به غیر از این افراد، اگر عکسهای ابتدایی جنگ را ببینید، متوجه میشوید که نیروهای مردمی با لباسهای معمولی مثل شلوار جین و تیشرت به جبهه میرفتند. خب با این لباسها واقعا نمیشد دوام آورد. آن زمان _در دوره ریاستجمهوری بنیصدر_ به نیروهای مردمی رسیدگی نمیشد. حتی سلاح هم به آنها نمیدادند. در این وضعیت، زنان سعی میکردند کمک کنند. بهعنوان مثال، لباسهایی که در پشت جبهه تعمیر و ترمیم میشدند، دوباره برای استفاده رزمندگان فرستاده میشد و این کمک مالی بسیار بزرگی به جنگ بود و صرفهجویی زیادی اتفاق میافتاد. بعد از مدتی، رهبر معظم انقلاب همزمان با دوره ریاست جمهوری به دیدار زنان فعال در پشت جبهه میرفتند، با آنها صحبت میکردند و هدیههایی مثل سفر زیارتی به مشهد یا چادر مشکی میدادند. این دیدارها برای آن زنان بسیار ارزشمند بود و باعث دلگرمیشان میشد. در فیلم به این اشاره میشود که «کارون شط رازهاست». بهخاطر خونی که در کارون شسته میشد، در مقطعی حتی پر از کوسه شد. زنان به آب میزدند و میآمدند و به ما هشدار میدادند که فلان نقطه آب که شیب ملایم شده، احتمال حضور کوسه هست.
فرآیند تحقیق و پژوهش در فیلم به چه صورت بود؟
تحقیق و پژوهش ما برای ساخت فیلم به شکل میدانی بود. من فیلمهای مستند زیادی دیدم و در حین فیلمبرداری هم میدیدم که برخی پروژههای مستند دیگر ناقص بودند. چون امکانات کمتری داشتند یا اطلاعاتشان محدود بود. خوشبختانه طراحی صحنه و لباس فیلم را خودم انجام دادم. چون خودم آن فضا را دیده بودم، میتوانستم دقیقتر بازسازی کنم. فقط کمی دخل و تصرف برای دراماتیزه کردن فضای فیلم داشتیم. خیلی از زنانی که در فیلم بازی کردند، دختر، نوه یا عروس همان زنانی بودند که در واقعیت لباس میشستند. یکی از آنها گفت مادربزرگم شبها به من میگفت اگر خانم شاهحسینی را دیدی، سلام من را برسان. بگو که ما حتی نان هم برای خوردن نداشتیم، تشک نداشتیم، زمین خیس بود و صبحها با کمر درد از خواب بیدار میشدیم. زمستانهای خوزستان با رطوبت و شرجی زیاد، بسیار سخت بود. اینها دردهای واقعی بودند که از زبان خود آنها شنیدم. بعضی از زنانی که لباس میشستند، بعدها شیمیایی یا شهید شدند. چون لباسهای آلوده را بدون محافظت کافی شستوشو دادند. بعضی هنوز زندهاند، اما با دردهای مزمن زندگی میکنند.
حضور در جنگ چه تأثیری در روحیه فیلمسازی امروز شما ایجاد کرد؟
تحول بزرگی بود. یک دگرگونی که محور اصلی بسیاری از فیلمهایم است و همیشه در داستانهایم شخصیتیهایی وجود دارند که جنگ باعث دگرگونی آنها میشود. روزی در رادیو امام خمینی (ره) فرمودند: «این جنگ برای ما نعمت است.» همان لحظه، این جمله در ذهنم ماند. من زنهایی را دیدم که همسرشان را از دست داده و فرزندانشان یتیم شده بودند، ابتدا برایم عجیب بود که چطور ممکن است جنگ با اینهمه ویرانی و شهادت، نعمت باشد؟ اما به تدریج درک کردم که امام به چه چیزی اشاره دارد. نعمت جنگ، در سلوک و بیداری روح آدمهاست. خودم شبهایی در راهآهن تهران، در مراسم استقبال از شهدا شرکت میکردم. قطار که میرسید، ابتدا مجروحان را با برانکارد پیاده میکردند و بعد پیکر شهدا منتقل میشد. یک شب باران میآمد. برایم سؤال بود: کجای این صحنهها نعمت است؟...، اما وقتی مادر شهیدی میگفت: «این هدیه من به خداست و به این افتخار میکنم»، فهمیدم ایمان، درد را تسکین میدهد. در آن خونها و لباسهای آغشته به باروت و عطر، آرامشی میدیدم که فقط با ایمان میشد آن را حس کرد و اگر کسی دستی بر آتش نداشته باشد، درک این برایش سخت میشود. ولی من از دل آن ماجرا آمدم؛ از دل همین زنان و همین لباسها. وقتی انسان به ایمانی میرسد و به یک منبع متعالی وصل میشود، شبیه کودکی است که دستش در دست یک بزرگتر قرار دارد و دیگر از هیچ چیزی نمیترسد. وقتی این باور در دل آدم جا بگیرد، در هر مصیبت منتظر خیری است که از دل آن واقعه بیرون بیاید.
نام فیلم یعنی «دست ناپیدا» هم بار معنایی شاعرانه دارد و هم نوعی نگاه عارفانه به نقش زن خبرنگار در جنگ. این نام از کجا آمد؟
نام فیلم بیشتر با مضمون مرتبط است. من برای رسیدن به تحول در شخصیت، جنگ و شستوشوی لباس را بهانه کردم برای رسیدن به آن نعمت نهفته در دل مصیبت. در همین زمینه، بیتی از حافظ به ذهنم میآید که میگوید: «سرّ خدا که عارف سالک به کس نگفت/ در حیرتم که بادهفروش از کجا شنید». اهل معنا که آن «سرّ» را فقط در خفا میشنود، چگونه یک «بادهفروش» از آن باخبر شده است؟... این نکتهای است که در فیلم «دست ناپیدا» هم مطرح میشود. در فیلم، دختری را میبینیم که در ابتدا اعتقادی ندارد، حتی با لجاجت میگوید «میخواهم بروم» و پیگیری میکند که چه شد، اما در ادامه، شرایطی پیش آمد که میگویند میتوانی بروی، اما پاسخ میدهد: «دیگر جایی نمیروم»؛ یعنی دیگر آن آدم سابق نیست. آنقدر در شرایط قرار گرفته که وقتی لباسهای خونآلود شهدا را میشوید، خودش از جنس همان آدمها میشود. در همین روند است که ناگهان، پاسخ پرسش درونیاش را پیدا میکند. در یکی از سکانسها، لباسی را که قرار است بشوید، بررسی میکند. در جیب همان لباس، نوشتهای را میبیند که او را به یاد همان بیت حافظ میاندازد: «سر خدا که سالک عارف به کس نگفت...» اینجاست که درمییابد راز مگو یا کلید واژه همان «یا حسینی» است که روی پیراهن شهیدی که شستشو میدهد، میبیند. حتی در تیتراژ پایانی فیلم هم بخشی از نوای مهدی رسولی را قرار دادیم: «امام من حسینه، پناه من حسینه».
یکی از نقاط قوت فیلم، بازسازی دقیق و باورپذیر فضای رختشویخانه، رودخانهای است که زنان در آن کار میکردند. بازسازی این صحنهها و هدایت این میزان هنرور و بازیگر برای رسیدن به حس همبستگی و کار گروهی چطور اتفاق افتاد؟
این پنجمین فیلم سینمایی من است. اگر جستوجو کنید، همه فیلمهایم کارهای سختی بودهاند. به عنوان مثال، فیلم «پنالتی» در استادیوم فوتبال فیلمبرداری شد یا «زیباتر از زندگی» بازسازی یک عملیات بزرگ بود که ۵۰ تانک را به حرکت درآوردیم. در سینما، راهاندازی چنین صحنههایی بسیار دشوار است، اما من این سختیها را دوست دارم؛ حتی اگر به من بگویند یک فیلم خانوادگی بساز، برایم سختتر است. اما اگر بگویند عملیات آزادسازی خرمشهر را در فیلمت بازسازی کن، برایم آسانتر است، چون این فضا را دیدهام. معتقدم در این فیلمها درباره آدمهایی حرف میزنیم که گرسنه، زخمی و تشنه بودند و دشمن روبهرویشان ایستاده بود. همانها که تکهاستخوانهایی که در لباس شهدا باقی مانده بود، دستهایشان را میبُرید و خون میریخت، به جای ناله، صلوات میفرستادند. وقتی میخواهیم از این آدمها بگوییم، خودمان هم باید صبور باشیم. سکانس ابتدایی حمله فیلم، یکی از سکانسهای سخت بود. با این همه هنرمند کمتجربه با امکانات محدود، چون خودم هم صبوری کردم، نتیجه گرفتیم.
چرا از بازیگر چهره برای نقش اول فیلم استفاده نکردید؟
به طور معمول از بازیگران خیلی حرفهای استفاده نمیکنم، چون معتقدم باید به قصه اصالت بدهیم، نه به چهرهها. در مورد بازیگر خانم که نقش اصلی بود باید بگویم ۹۰ درصد بازیگران فیلمهایم را خودم انتخاب میکنم. این نقش را هم با دقت انتخاب کردم. یادم هست که بازیگر نقش اصلی و دیگر بازیگران هنگام تمرین حتی در روزهای سخت فیلمبرداری با جانودل کار میکردند. بعضی بازیگران، وقتی در آن فضا قرار گرفتند، دیگر نقش بازی نمیکردند و با آن جهان همراه شدند. شاید به همین دلیل است که پخشکنندهها چندان از فیلمهایم استقبال نمیکنند، چون از دید آنها حضور چهرهها برای تضمین فروش فیلم ضروری است. البته شاید از نظر آنها این دیدگاه اقتصادی درست باشد، اما برای من اصالت قصه مهمتر است. ما ماجرایی را بازسازی میکردیم که در ذات خود مستندگونه بود و اگر بازیگر زن مشهوری را میآوردیم تا برود لباس بشوید، مردم به او میخندیدند یا میگفتند «فلانی که سوپراستار است، ببین چه خوب لباس میشوید!»؛ یا برعکس: «ناخنهایش بلند بود، بلد نبود چنگ بزند!» بنابراین، تلاش کردم قهرمان قصهام برای مخاطب باورپذیر باشد. اغلب بازیگرانم چهرههای آشنایی برای مخاطب نیستند. بعضی از آنها از همان محل فیلمبرداری یا آشناهای محلی بودند و بازیگر اصلی هم ناشناخته بود. خوشبختانه به خوبی با کار همراه شد و گوش میداد، حتی لباسهای خودم را تن خانم بافنده کرده بودم. خودش میگفت وقتی لباسهای شما را میپوشم، جلوی آینه تمرین میکنم چطور چای یا غذا میخورید یا راه میروید. این باعث میشد خیلی بیشتر با نقش یکی شود. بسیاری از بازیگران بعد از بازی، نگاهشان به زندگی تغییر میکند، بهخصوص از نظر عاطفی. حتی در نحوه جواب دادن به تلفن یا تعاملشان با دیگران این حس منتقل میشود. پشت صحنه فیلم ما بسیار صمیمی و انسانی است. یکی از بازیگران ما یک روز شیرینی آورد. پرسیدم چه خبر؟ گفت رفتم شوشتر، عمهام مریض بوده. وقتی برایش تعریف کردم که در فیلمی بازی میکنم و در آن لباس میشویم، گفت لباسم را به نیت شفا بپوش و لباس بشور. بعدها گفت به من زنگ زدند که حال عمهام خوب شده و نیازی به عمل جراحی نیست!
ما با حجم زیادی از لباسهای خونآلود در فیلم مواجهیم؛ طراحی لباس چه چالشهایی داشت؟
بهطور طبیعی طراحی لباس در این کار سخت بود، چون بعضی لباسها خاص بودند. بهعنوان مثال، برای ساخت صحنهای، از روی ظروف ۲۰ لیتری، مدل ۲۰۰ لیتریاش را ساختم و بعد کف کامیون کمپرسی ریختم، طوری که وقتی لباسهای شهدا را بیرون میریزند، از کف کامیون خون روی زمین بریزد. همه اینها را با دقت و حساسیت در سینما درنظر گرفتم. البته در عینحال حرمت شهدا را رعایت کردم و صحنههای دلخراش را هرگز در فیلم نشان ندادم. حتی خبرنگار فیلم کنجکاو بود ببیند چه چیزی در فرآیند شستوشو پیدا میشود، اما بهطور مستقیم چیزی نشان ندادیم. تماشاگران فیلمهای جنگی ما، گاهی حس تقدس دفاعمقدس را ندارند؛ بهخصوص آنهایی که نگاهشان از روی سوءنیت است، اما من همیشه سعی میکنم احترام شهدا را حفظ کنم. براساس تجربهام برای کسی که ترکش خورده، لباسها را قیچی میکردم. برمبنای نوع آسیب؛ بهعنوان مثال، سوراخهایی از سوختگی ترکش یا گلولههایی که به قلب خوردهاند، روی لباس طراحی میکردم. در سکانس پایانی، گرچه همه شخصیتها زیر بمباران هستند، اما نه دست و پایی قطع شده و نه صحنه دلخراشی نشان داده میشود. هدفم این بود که تماشاگر اذیت نشود. نمایش مستقیم این مصائب چندان خوشایند نیست.
با اینکه فیلمهایی مانند «ویلاییها» به موضوع حضور زنان در پشت جبهه پرداخته بود، فیلمهایی از این دست کمتر ساخته میشود. چرا سینماگران ما کمتر سراغ این داستانها رفتهاند؟
در ذهن عموم وقتی درباره «زن در جبهه» صحبت میکنیم، فقط تصویر زنانی نقش میبندد که در مسجد مربا میپختند یا بستههای آجیل آماده میکردند، در حالیکه ماجرا خیلی فراتر از اینهاست، چون تبلیغ نشده بود، کسی متوجه نقشهای عمیقتر زنان نشد. رهبر انقلاب هم بارها تاکید کردند که باید به جنگ نور تاباند، اما کسی توجه نکرد. امیدوارم دری باز شود تا فیلمسازان بیشتر به این موضوع بپردازند. ما به روایتهایی از این جنس نیاز داریم؛ بهویژه ویلاییها که فیلم خوبی بود، اما شوهر برگشته از دل آتش جنگ، دیگر مرد عادی نیست. این حرفم شاید تند باشد، اما حقیقت است. انسانها در جنگ، از جسم عبور میکنند و به روح تبدیل میشوند. مخاطب هم این نگاه را میفهمد. در «دست ناپیدا» ما یک خبرنگار زن داریم که با فرماندهای آشنا میشود؛ عرب است و رابطهای عاطفی میان آنها شکل میگیرد، اما خیلی خفیف، مثل رنگ زعفران. همهچیز از دور است، حتی شببخیر گفتنها. مرد اول فیلم در ابتدا میآید و بعد دوباره در انتها، اما حضورش هیچ تأثیر خاصی در روند داستان اصلی ندارد. او مانند یک مرشد ظاهر میشود. این رابطه، انسانی است، نه زن و مردی. وقتی اسم فیلم جنگی میآید، بعضیها بلافاصله میگویند: «باز هم جنگ؟ باز هم دفاع مقدس؟»، اما واقعیت این است که جنگ تکرار میشود. جنگ ۱۲ روزه اخیر مگر چیزی جز تکرار جنگ نبود؟ ما آب، برق و بنزین به مردم غزه میرسانیم، اما دشمن فقط میخواهد زمین سوخته بهجا بگذارد و مردم را بترساند، همانطور که در سوریه هم این کار را کرد.
به نظرتان جنگ چه تأثیری بر نسل جوان امروز میگذارد؟
ما این نسل را رها کردهایم، اما همین جوانهای امروز که ظاهر متفاوتی دارند، در شرایط خاص، میتوانند بزرگترین قهرمانها شوند. کافی است موقعیتی پیش بیاید که زنی یا مادری در خطر باشد؛ خواهید دید چطور جانش را در این راه میگذارد، چون بهطور ذاتی پاک است. اشکال از ماست که خوراک فرهنگی مناسبی به آنها ندادهایم. فرهنگ ما دنبال ظواهر، دروغ و فریب رفت. اگر نسل امروز با واقعیت نسل قبل خود آشنا شود، ارزشها را بهتر درک خواهد کرد. معتقدم ناگفتههای جنگ، کلید بسیاری از ماجراهاست. اگر این ناگفتهها روایت شود، جامعه از نظر اخلاقی هم وضعیت بهتری پیدا میکند. پدری که با فرزندش در فیلم شربت پخش میکرد و شهید شدند، جزو ناگفتههای زیبای جنگ است. جنگ ما پر است از این صحنهها؛ چون رسانهای در آن زمان نبود. الان زمان رسانه است. این ناگفتهها میتوانند اخلاق جامعه را تغییر دهند و مردم مهربانتر میشوند.
حرفی برای نسل جوان امروز در مواجهه با جنگ
انسیه شاهحسینی درباره اهمیت قائل شدن و شخصیت دادن به خودمان به جامجم گفت: متأسفانه جوانان ما احساس حقارت میکنند، چون فرهنگ ما از مقوله هویت غفلت کرده است؛ حتی رهبر انقلاب هم به اهمیت ایرانگرایی و فرهنگ بومی تأکید کردند. حس میکنم باید به فرهنگ خودمان توجه بیشتری شود؛ انگار سالها خاک خورده و حالا تازه متوجه اهمیت آن شدهایم. ما باید غرور ملی را احیا کنیم و به جوانانمان بگوییم: «احساس حقارت نکن، چون با این عقبه فرهنگی غنی و تاریخی از آن آمریکایی خیلی برتری.» نسل ما، نسل بزرگان و بزرگزادگان ریشهدار است ولی جوانان ایرانی اینها را نمیدانند. ما تجربه جنگ هشت ساله و اخیرا نیز ۱۲ روزه را داشتیم. هر وقت ظلمی باشد، جنگ هم هست.
جنگ انکارناپذیر است، فقط شکلش تغییر میکند. در گذشته، هواپیماها روستاهای لرستان را میزدند، مرکز تهران را هم میزدند. امروز شاید خاکریزها عوض شده است، اما جنگ همان است. آنچه ما را نجات میدهد، نگاه ماست. اگر بدانیم که ایستادگی در برابر ظلم به معنای پرداخت بهای انسانبودن است، دیگر نمیترسیم. آن وقت صبح که بیدار میشویم و میشنویم خانه همسایه را بمباران کردند، بهجای فرار، افتخار میکنیم که مقاومت کردهایم و تسلیم نشدیم. من در فیلمهایم به این اشاره میکنم که ایستادن در جبهه حق، هزینه دارد، اما اگر مردم متوجه این هزینهها باشند، همهچیز برایشان افتخارآمیز میشود. ایران سالهاست میگوید اسرائیل باید از بین برود، اما کسی گوش نکرد. ما ایستادهایم. ما آدمفروش و وطنفروش نیستیم. ما هزینه انسانبودن خود را میپردازیم. این بهایی است که برای ایستادگی و حفظ هویت باید پرداخت.
پرچم ایران که زمانی برخی حتی تحمل دیدنش را نداشتند، حالا در دانشگاههای آمریکا بالا میرود. ما باید تعریفهایمان را تغییر دهیم. فکر نکنیم اگر به ما حمله کرده یا ما را تحقیر میکنند، به خاطر بیارزشی ماست؛ بلکه به این دلیل است که از دست ما ناراحتند و اذیت میشوند.